عاشقی تنها با قلبی پر از حرفای نگفته ... گاهی اوقات میشه که نمیتونی حرف دلت رو بزنی .. اینجوری میشه که همیشه حرفت رو تو دلت میمونه و میشه جایگاهی واسه حرفای نگفته و دیگه جایی واسه عشق کسی و جایی واسه دوست داشتن کسی نداری
| ||
|
سیب سرخی را به من بخشید و رفت عاقبت بر عشق من خندید و رفت اشک در چشمان سردم حلقه زد بی مروت گریه ام را دید و رفت... در میان همه ی او ها ؛ چشم انتظار توام .... تویی که خیال ِ آمدن نداری!
ســاده بــودم ، دوستتــ داشتـــم.. ســاده گفتــی ، نمـی خـواهــی.. ســاده رفتــم.. هــر چیــز ســاده زیـبـاتــر اسـتـــ... ساده ام ولـــی احمــق نیستــم !
مـهـربـانـی تـا کـــــــی ؟؟
بـگـذارسـخـت باشم و سـرد !!
بـاران کـه بـاریــد ... چـتـر بـگـیـرم و چـکـمـه !!!
خـورشـیـد کـه تـابـیـد ... پـنـجـره ببـندم و تـاریـک !!!
اشـک کـه آمـد ... دسـتـمـالـی بـردارم و خـشـک !!!
او کـه رفـت نـیـشخـنـدی بـزنـم و سـوت . . .
وقتی که مرا " دور می زنی " ،
یادت باشد! که عشق را در " میدان " من آموختی !!! پس دوباره به " من " خواهی رسید . . . !!!
هیــــچکـی از رفــتن من غصـــه نخــــــورد
هیــچکــی با مــوندن مــن شـــاد نشـــد
وقــتی رفــتم کـــــــسی قــلبــش نگــرفـت
بــغض هــیــچ آدمـی فـــریــاد نــشد
وقــتی رفـــــــتم کــسی گــریش نگـــرفت
اشکــش کــسی نـریخــت پــشت ســـرم
![]() ای اشک چشمانت را دیدی با خود فکر کرده ای که چه شد که عشق بازی شد؟ چه شد که آفتاب زمانه صورت عشق را سوزاند و آسمان حتی یک قطره هم نگریست تا سوزشش التیام بگیرد؟ چه شد که فرشته ها با دستان پاکشان جمله ناپاکی را در ترانه هایمان گماشته اند؟ آرزو عیب نیست ولی می گویند عشق گناه است باورت نمی شود عشق گناه باشد و تو یک گناهکار به همین راحتی مجازاتت می کنند و یک تبعید سرد برایت در نظر می گیرند چون عاشق شدی
خدايا!....
همه از تو مي خواهند..بدهي....
من از تو مي خواهم: بگيري...
خدايا!...
اين همه حس دلتنگي را از من بگير...
دیشب آسمان اشک می ریخت... دیشب بغض آسمان ترکید و صدای گریه اش
شیشه ها را لرزاند...
دیشب آسمان هم مثل من دلگرفته بود...
رفتم تا در بقل باران بخوابم و اشکهایم را در زیر اشکهایش پنهان کنم...
تا توانستم اشک ریختم اما...
اما نتوانستم مثل ابرها بغضم را رها کنم...
بغضی که روزهاست خفه ام می کند...
نمی دانستم چرا ابرها می توانستند بغض شان را رها کنند اما من نمی توانستم...
هرچه سعی کردم نشد...
به ابرها خیره شدم...
حالا دیگر می دانم چرا ابرها بغض شان رها شده بود...
چون آنها همدیگر را در آغوش گرفته بودند...
چون دوری شان به پایان رسیده بود و بعد از مدتی دوری همدیگر را به بقل کشیده
بودند...
این اشک شوق بود که از ابرها می بارید...
این بغض تنهایی بود که با رسیدن ابرها به هم فراری شده بود...
آخر در این تنهایی خفه می شوم...
آخر این بغض مرا می کشد...
((بازم تنهایی...
بازم یه حسرت...
درد و سکوت و کابوس و وحشت...
...
لعنت به چشمات...
لعنت به این درد...
سوز جدایی چشمامو کور کرد...))
خدایا زندگی اینجا
کنار آدما سختهـ تو دنیا هرکی بد تر بود چرا بی درد و خوشبخته؟؟؟ خدایا کفره حرف من نذار لبهام به حرف واشه برای رفتن از دنیا حواست به منم باشه این روزهـــــــــــــــــــــ ــــــا... دنیـــــــــــــا انــــــگـــار یـــــک معنـــــا بیشــــــتر نــدارد، « مکـــــانـــی پـــر از دلـــ ــهـــ ـــای شــــ کــــ ســـــ ته»!
بزرگترین خطای تو این بود که... می پنداشتی، من برای همیشه صبور خواهم ماند!
لعنت به بعضی خاطرات ؛
|
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |